«حادثه خبر نمی کند» اولین جملهای بود که مرا با تو آشنا کرد؛ جملهای که پشت کتاب تعلیمات اجتماعی پنجم دبستان دهه شصتیها نوشته شده بود؛و تصویر ماشین آتشنشانی و یک مامور آتش نشان را نشان میداد.
آن روز موضوع درس، انواع مشاغل بود و حساسیتهای آن. معلم گفت هر کسی در هر جایگاهی باید تدبیر و مسئولیتپذیری داشته باشد اما بعضی شغلها اساسا بر مبنای تدبیر،مسئولیت و ریسک ایجاد شدهاند این نوع شغلها ذاتاً حکایت از مدیریت بحران در لحظات حساس و پرخطر میکنند. تدبیر خاصی را می طلبد برای پیش بینی خطرات احتمالی در لحظه حال؛ باید برای انتخاب این دست از مشاغل، شجاع بود و حس مسئولیت پذیری بالایی داشت تا جایی که تحت هر شرایطی باید جان دیگری را بر جان خودت ترجیح داده و برای نجاتش اقدام کنی.معلم از احتیاط و آمادگی میگفت از اینکه باید مواظب بود و همواره برای حوادثی که معلوم نیست چه زمان رخ دهد آماده باشیم. از زلزله گرفته تا آتش سوزی و سیل و...سپس یک شماره به ما یاد داد.یک،دو، پنج. صدو بیست و پنج.گفت هر وقت خودتان با سانحهای روبرو شدید یا شاهد وقوع حادثهای بودید حتماً با این شماره تماس بگیرید.اینها همان ناجیانی هستند که نادیدنی ها را میبینند همواره آمادهاند برای کمک به شما در هر لحظه از شبانهروز. کافی است با شمارهگیری125 بهشان اطلاع دهی.
در طول دوران زندگیام هیچ گاه این شماره را نگرفتهام؛ تجربه شخصی حوادث غیرمترقبه نداشتهام و شاهدش نبودم اما همواره صدای آژیر آتشنشانی و آمبولانس قلبم را به لرزه درمیآورد.صدای آژیر برای من مساویست با فریاد به خطر افتادن حق زندگی یک انسان.این صدا،صدای زندگی در لحظه است؛ زندگی انسانی که ثانیه به ثانیه، معلقِ میان رفتن و ماندن است و دستی را میطلبد برای نجات و من غافلم. غافلم از اینکه باید حساس باشم اگر نه به اندازه یک آتشنشان لااقل به اندازه یک انسان! یک انسانی که با حضورش در بستر جامعه حقوق و تکالیفی را برای خود رقم میزند و حداقل تکلیف وی احترام به زندگی همنوعش است؛ حداقل تکلیف وی اگر نمیتواند اقدام موثری بکند ،مانع نشدن است.حداقل تکلیفش این است که کمی راهگشا باشد ..
واقعه و یا بهتر بگویم فاجعه پلاسکو بار دیگر قلبم را به لرزه درآورد .لرزهای که مولودش بغضی دردناک در گلویم است؛ بغضی که با آتش درونم هر لحظه داغتر میشود اما نمیتواند سر بازکند تا مرا راحت کند.بغضی که از سر استیصال و درماندگیست در حل این فاجعه.کاش این بغض میترکید و آوار میشد در دلم تا شاید کمی آرام بگیرم.
امروز دلم گرفته؛بیشتر از قبل،بیشتر از گذشته ای که با شنیدن خبر حوادث، غمگین میشد . این بار تویی که ناجی حادثهدیدگان بودی و رسالتت یافتن نشانی از بینشانها بود، قربانی و بی نشان شدی در میان آوار و آتش؛ این بار قرعه ایثارگر و قهرمانی وطن به نام تو کلید خورد؛ خاطرت با پاسداشتی از سوی هموطنانت جاودان ماند؛ سیاهپوشی برای تو ،عزای عمومی به نام تو، تسلیتگویی به بازماندگانت و دعاگویی برای آرامش روحت و بعد...
آری...بعدش مهم است...یعنی امروز، بعدش برای من مهم شده؛ این لحظه که گذشت.لحظه جانفشانی تو گذشت و تو چه مظلومانه جان دادی و شجاعتت بر جریده عالم حک شد اما بعدش...
بگذریم از بغضی که میخواهد بشکند و نمیتواند؛ بگذریم ازینکه نتوانستم حداقل شانههایم مرهم و تکیه گاهی برای اشک و آه خانواده و دوستانت باشد..بگذریم ازینکه هرچه هم ذات پنداری میکنم، بیشتر دلم آتشگاهی برای آتش زیر خاکستر میشود؛ همذات پنداری از اینکه دیگر معشوقهات نمیتواند صدایت کند،سیر نگاهت کند و «عزیزم» گفتنهایت را بشنود....از اینکه فرزندت آرزوی پاسخ شنیدن «جانم» هایت را تا در ابد در دلش مدفون میکند.. از اینکه پدر و مادرت دیگر نمیتوانند تصدّق جگرگوشهشان بروند و داغدار فاصله گرفتن از تو شدند؛ آن هم در پیش چشمشان؛ وقتی میتوانند عمق فاجعه آوار شدن و سوختن را برجسم و پیکرت، در وجودشان لمس کنند آخَر تو بخشی از وجودشان بودی و لمس این لحظه در تارو پود وجودشان چه دردناک حک شده...
بگذریم از واکاوی احساسات خواهر و برادر و دوستان و دوستدارانت.... آنچه که نباید میشد، شد. سرنوشت تو،آتشنشانِ آوارنشین از یک سو و سرنوشت معلق خانوادهات از سویی دیگر؛ معلق در میان بیم و امید! بیم از اینکه دیگر صدای پدر یا فرزند یا معشوق یا همسر ویا ... را نشنوند و امید به معجزهای که شاید زنده باشی! و چه سخت و کشنده هست چنین انتظار بیمناک و امیدآفرینی.گویی چون لحظه احتضار است؛پر از تشویش و پر از شایدها و سرشار از چه شدهها.
فکر میکنم که دیگر این همدردی هم پاسخگو نیست؛ فکر میکنم که باید قدری فراتر رفت.دست و دلم نمیرود که تسلیت بگویم.چگونه میتوانم تسلیت بگویم؟! یا چگونه میتوانم بگویم خانوادههای منتظر، من هم منتظرم؛ منتظر شنیدن خبری، پیامی و یا حتی معجزهای برای شنیدن سلامتی هموطنانمان.میدانم که از آن آرزوهای دور و درازِ خودفریبانه است؛این نوع انتظار و آرزو هم دیگر کلیشه شده؛ قلب دردناکم هم خسته شده از این غیرمترقبههای قابل پیشبینی که پیشبینی نشدند و حیات و جان هموطنانمان تاوانش را پس میدهد.حال که مرهمی ندارم برای دل زخم خوردهشان، بهتر است چیزی نگویم، بهتر است برای آرام کردنشان آسمان و ریسمانِ تقدیر و اتفاق را بهم نبافم! بهتر است با سکوتم به احساسشان احترام بگذارم تا بغضشان فروخورده نشود.بگذارم «تا بگریند چون ابر در بهاران،کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران...»
حال، میدانی چرا گفتم از همه این ها بگذریم، برسیم به بعدش و بعدش و بعدش؟! چون این حادثه هم بعد از مدتی میگذرد و پروندهاش مختومه و به بایگانی سپرده میشود مثل بقیه حوادث.مثل حادثه کشته شدن سربازان،برخورد قطارها، سوختن بچههای مدرسه و...بعدش بازماندگان میمانند و توشهای از خاطرات و کولهباری از مشکلات که باید بدون تو در زندگی به دوش بکشند و این فاجعه، نه تنها حیات تو را گرفت بلکه مسیر زندگی وابستگانت را کاملا به سمت دیگری سوق داد.
دلیل بغض واماندهای که در دل این وامانده جامانده، فقط رفتنِ تو نیست؛ بعد از رفتنِ توست!! اینکه دیگر نمیتوانم،یعنی برایم سخت است که، بگویم امیدوارم دیگر تکرار نشود!! چون قبلا هم همین را میگفتم و خودم را تسلی می دادم! قبلا هم با قهرمان کردن تو و امثال تو که مظلومانه به جهت بیاحتیاطی و بیمسئولیتی دیگران جان باختید، خودم را تسلی می دادم.آری بگذار این بار با خودم و با تو و با همه صادقانه سخن بگویم؛ این عناوین، تسلی بخش دل من بود که تو رفتی ولی قهرمانانه رفتی و هم اینک در کنار پروردگار مسرور و سعادتمندی.این جمله مرا آرام میساخت و شور حس فداکاری و انساندوستی را در من بیدار میکرد و بعد از مدتی چه محیلانه فراموشکار!!!! بگذار این بار جسورانه بگویم که درست است تو با ایثار و جانفشانیات سعادتمند شدی اما تکلیف خانوادهات چه میشود؟ تکلیف مسائل این چنینی جامعه چه می شود ؟! تکلیف آنانی که ممکن است از پس این حادثه زنده بیرون بیایند ـ که البته اگر بیایند آن هم با چه آثاری! ـ چه میشود ؟! تکلیف بقیه شهروندان بویژه همکاران تو چه میشود؟! درست است اگر بخواهم منطقی و مثلاً عقلانی فکر کنم این شغل پر از ریسک و خطرطلبیست و هر لحظه ممکنست در هر عملیاتی ناجی، قربانی شود اما خطر هم حدود و ثغور دارد؛ تو برای حادثههای خبر نیافرین، ناجی شدی نه حادثههای خبرآفرین! نه حادثههایی که میتواند با اندکی تدبیر،مسئولیتپذیری و احتیاط فاجعهآفرین نشوند!!! تا کی باید تاوان پس بدهیم؟! تاوان حوادث غیرعمدی که در پشت بیاحتیاطیها و بیمسئولیتیها رخ مینمایاند؟!! حوادثی که همه را بهتزده میکند و فریاد واحسرتا، ای کاش و اگرها را به دنبال را دارد لکن دریغ از ماندن لحظهای برای جبران.
به دلیل فضای حاکم بر شغلم روزانه با انواع جرایم دیدار دارم!!! عمدی و غیرعمدی! سهوی و غیرسهوی! اما حال که دقت میکنم میبینم که گاهی تاوان جرایم عمدی بهتر و سریعتر،هر چند با دادرسی طولانی،پرداخت میشود؛ مجرم شناسایی میشود، تعقیب میشود، علت جرم مشخص می شود و با مجازات مجرم، اندکی برای بزهدیده تشفی خاطر حاصل میشود....اما در حوادث و فاجعههایی از این دست چه؟! تشفی خاطر بازماندگان چگونه حاصل میشود؟! آیا اصلا حاصل میشود؟! آیا تاکنون ـ با عنایت به تجربه و تاریخ ـ قدمی برای بازخواست مسئولان برداشته شده؟! هر چند، مدتی توپ تقصیر ومسئولیت به زمین یکی میافتد و آن یکی به دیگری پاس میدهد اما علتشناسی در هالهای از ابهام باقی میماند آنقدر که دیگر صورت مساله در میان شلوغیها و گرفتاریهای روزمره گم میشود و میرود تا حادثه بعدی که داغ قبلی را تازهتر کند اما دریغ از عبرت آموزی. این، همان آتشِ زیرِ خاکسترِ بغض منست که امید را از من گرفته؛ امیدِ تکرارنشدن در شکلی دیگر و یا در همان قالب!
قانون مجازات اسلامی را ورق می زنم فصل ضمان؛ فصلی که مسئول و میزان مسئولیتش را تعیین میکند .برای ضامن دانستن باید مسئول را شناخت؛ کسی که رفتارش مسبب اصلی حادثه بوده و نتیجه با رفتار او رابطه علیت دارد. باید اسباب طولی و عرضی را در کنار هم چید و از کلاف سردرگمشان مسئول یا مسئولان را یافت و وحال یا براساس قاعده خطر (قدرت و ثروت بیشتر،مسئولیت بیشتر) و یا به میزان تقصیرشان،مسیولیت را سهمیهبندی کرد؛ البته آن هم اگر مورد پذیرش واقع شود؛ اگر صرفاً به عذرخواهی و در نهایت کاربرد واژه امید برای تکرار نشدن و آینده ایمنتر ختم نشود!! کشف علت را در میان تحلیل اسباب طولی و عرضی و تقسیم بندی سهمیهبندیشان رها میکنم؛ چرا که فایدهای ندارد؛ مگر من با این تحلیل به کجا میتوانم برسم؟! شدهام زنبور بیعسل! «این نیز بگذرد» گرچه تلخ و گزنده؛ گرچه با بهای سنگینی میگذرد و پس از مدتی جامعه راه خود را پیش میگیرد؛ بدون توجه به آثار جامانده از این حوادث تلخ؛ بدون اعتنا به مسئله مهم پیشگیری؛ هم چنان با طبلِ تو خالیِ سرشار از شعار و تکیه بر تمدن و گذشته چند هزارساله، زندگی را به پیش میبریم تا شاید در حوادثی دیگر دوباره دم از امید برای تکرار نشدن بزنیم!!!
دیگر باید از شعار گذشت؛ یعنی ای کاش بتوان از شعار گذشت و به شعور رسید به شعور اینکه خیلی از حوادث از قبل خبر دادهاند اما من نشنیدم یا خودم را به نشنیدن زدهام.بی خبریِ حوادث، دستاویزی شده برای فرافکنی، برای مسئولیتگریزی، برای توسل به اتفاق و حتی گاهی توسل به حکمت و مصلحت خدا! که این دیگر، درد بزرگتریست!
دیگر خستهام .کاش فکری به حال فرهنگم کنم. فرهنگی که دیگر رنگ خودشیفتگی نداشته باشد؛ فرهنگی که بوی خودبزرگبینی ندهد؛ فرهنگی که رنگ پذیرش را داشته باشد.پذیرش اعتراف به اشتباه؛ پذیرش مسئولیتپذیری.پذیرش تدبیر و اقدام به موقع. شاید اگر بیشتر آموزش میدیدم که عمق این حوادث چقدر دردناک میتواند باشد و قدر لحظه به لحظه را در این مواقع به خودم یاد میدادم!!، آن وقت دیگر آتش نشانها مجبور به خواهش برای باز شدن راه نمیکردند! شاید اگر بیشتر یادبگیرم، دیگر حریص ضبط لحظهها نمیشوم؛دیگر تماشاگرنما و خبرنگارنما نمیشوم! این کار به عهده صاحبانش میگذارم؛چرا که هر کسی را بهر کاری ساختند!
دیگر از این واگویههای درونی هم خستهام، میدانم تو هم خستهای؛ همه خستهاند؛ قلم هم خسته است؛ دیگر نوشتن و گفتن به کارم نمیآید؛ چه خوب گفت « به عمل کار برآید به سخندانی نیست» باید دل شنوا و نگاهی بینا داشته باشم؛ درد من از بیسکوتی است! از زبان در کام نگرفتنها و از گام برنداشتنها. بهتر است به سمت سکوت قدم بردارم؛ به پاس لحظهای تدبیر و اندیشه!
0 نظر برای “ آتش نشانِ بی نشان”