صفحه اصلی / اخبار/ چارسو / خاطرات قضایی ایرانشهر و هم اتاقی با معتاد

خاطرات قضایی ایرانشهر و هم اتاقی با معتاد


اشاره:هفته پیش در نوشتارخاطرات قضایی ایرانشهروهم اتاقی بامعتاد،به قلم نویسنده ارجمند کاظم کاظم زاده،متاسفانه به علت اشکال فنی،دردوپاراگراف جابه جایی عبارتها رخ داده بودکه ضمن پوزش از نویسنده وخوانندگان گرامی ،بخشی ازستونهای سوم وچهارم نوشتار،بازنشر می شود.لازم به توضیح است که نویسنده درقسمت های نخستین خاطرات خود می گویدچگونه بابی مهری مسوولان وقت بدون تمایل ازدادسرای انقلاب ارومیه به دادسرای عمومی ایرانشهر؛این نقطه محروم کشور منتقل شده که فردای عزیمت به محل،ازدادستانی کل انقلاب تهران باایشان تماس گرفته شده وازاومی خواهند خودش را به دادستانی کل انقلاب معرفی نمایدواینک دنباله ماجرا:

کاظم کاظم زاده.قاضی بازنشسته دیوانعالی کشور

وقتی به تهران برگشتم،مستقیما به دادستانی کل نزد آقای ترابی رفتم،با قیافه تند و عبوس به من گفت تو حق نداشتی دادسرای انقلاب را ترک کنی چون با استعفایت موافقت نشده بود،بنابراین لازم است به نزد جناب آقای موسوی تبریزی دادستان کل وقت انقلاب بروی و موضوع را توضیح دهی . واقع مطلب چون من از رفتار و حرکات و نحوه برخورد مسئولان دادستانی انقلاب ودر به دری دلخور و رنجیده خاطر بودم، دوباره نمی خواستم به دادسرای انقلاب برگردم وناچار خدمت در ایرانشهر را هم به شغل قبلی ترجیح می دادم،به اتاق کار آقای موسوی تبریزی مراجعه کردم گفتند درجایی جلسه دارد و حضور ندارند من هم بلافاصله از فرصت استفاده کردم، دادستانی را ترک کردم و ساعت یک بعدازظهر به آقای ترابی از بیرون از تلفن عمومی زنگ زدم ،سئوال کرد آیا دادستان کل انقلاب را ملاقات کردی یا خیر؟تصمیم را گرفته بودم،بی ترس گفتم نبود. گفت فردا بیا، جواب دادم مرخصی ندارم باید به محل خدمت خود برگردم.او به شدت عصبانی شد و درنهایت در تلفن کار ما به مشاجره و مناقشه کشید ،مرا تهدید کرد و اولتیماتم داد و گفت،ببین چه کارت می کنم.جواب دادم اگر در خیابان گدایی هم بکنم،دیگر به دادسرای انقلاب برنمی گردم. کلامش تند و تندتر شد و در پایان گفت سلب صلاحیت می کنم.تلفن را قطع کرد. بعد از گذشت سالیان اگرچه من سی سال و اندی قضاوت کردم ولی ملتفت شدم او تهدیدش را عملی کرده بود و پس از سی سال خدمت مشخص گردید که سوابق خدمت من در دادسرای انقلاب اسلامی در هنگام بازنشستگی از لحاظ دریافت پاداش آخر سال نادیده گرفته شد.جریان بدین صورت بود بعد از 15 سال خدمت قضایی روزی از کارگزینی تهران پرونده پرسنلی ام را برای انجام امری از بایگانی طبقه زیرزمین تحویل گرفتم تا در طبقه سوم تحویل مدیرکل مربوطه دهم، وقتی اوراق پرونده پرسنلی را ورق زدم با کمال حیرت و تعجب مشاهده نمودم دادستانی کل انقلاب اسلامی خطاب به شورای عالی قضایی در سال 1364 مرقوم نموده که اینجانب صلاحیت امر قضاء را ندارم(اماشورای عالی قضایی اعتنایی به این نامه نکرده است) یک بار وسوسه شدم که نامه را بردارم ولی با خود گفتم که بایگان به من اعتماد نموده و پرونده را به من تحویل داده ، چرا باید در امانتداری خیانت کنم وبه این وسوسه عمل نکردم و توکل به خدا کردم،چون این کار نادرست و مذموم بود. سالها گذشت تا اینکه هنگام بازنشستگی و احتساب ایام پاداش پایان خدمت ،متوجه شدم پاداشم چند میلون تومان کمتر شده است.به مسئول محترم کارگزینی مراجعه و اشتباه محاسبه را یادآور شدم و بلافاصله گفت:اشتباه نشده ،بلکه نامه دادستانی کل انقلاب را که همان تهدید به سلب صلاحیت بود  به من نشان داد.که ابدا به فکرم خطور نکرده بود ولی آن تهدید بعد از سی سال و اندی خدمت به ثمر نشست وسرانجام پاداش سالها خدمت در دادسرای انقلاب نادیده گرفته شد و به یاد مرحوم ترابی افتادم که گفته اش را عملی کرد و من هم برای وی فاتحه ای خواندم .

با کوله باری از غم و ناراحتی و خستگی راه با پولی اندک مجددا به ایرانشهر بازگشتم. کارم را با جدیت انجام می دادم و شبها هم در همان مسافرخانه در یک اتاق دو خوابه می خوابیدم. اتاق موصوف فقط دو تخت فلزی با تشک و ملحفه داشت، خبری از یخچال و تلویزیون و کولر حتی پنکه نبود ، اگرچه در اردیبهشت ماه 1362 هوای ایرانشهر گرم است به هر صورت زندگی روال عادی خود را طی می کرد به متصدی مسافرخانه گفته بودم اگر مقدور است به اتاق من مسافر دیگری نفرست و هزینه تخت اضافی را پرداخت می کنم. یک روز ساعت 11 شب مسافر دیگری به اتاقم وارد شد که در تخت خالی بیتوته کند ، به متصدی مسافرخانه اعتراض کردم گفت جای خالی نداریم ، مجبور شدم به اتاق شما بفرستم، حرفی نزدم ، خوابیدم. نصف شب متوجه شدم هم اتاقم کبریت روشن کرد وقتی دقت نمودم دیدم یک ورق آلومینیوم را به جلو بینی اش گرفته و استشمام می کند ، فورا بلند شدم و چراغ را روشن و به او اعتراض کردم که مرد حسابی نصف شب آن هم در داخل اتاق بساط تریاک کشی راه انداختی؟ مواد را پرت کرد و گفت تو به من تهمت میزنی و نمی دانست که من جانشین دادستانی آن شهر هستم. متصدی مسافرخانه را صدا کردم که این آقا را بیرون کنید. خیلی قرص و محکم به من درشتی و تندی می کرد و مدعی بود که به او افترا می زنم.

به هر صورت ناچار شدم از آنجا به دایره آگاهی زنگ بزنم و مامورین آمدندو او را بردند. فردای آن روز جمعه پس از صرف صبحانه به آگاهی رفتم تا با هم اتاقی دیشبی ملاقات داشته باشم. وقتی او را در حیاط دایره آگاهی دیدم چشمهایش پف و ورم کرده بود تا مرا دید عذرخواهی کرد. گفت ببخشید من معتاد هستم و دیشب هم اشتباه کردم. سوال کردم شغلت چیست؟ جواب داد راننده تریلی هستم. چون به شکل معنون بازداشت شده بود عواقب اعتیاد را به او یادآوری نمودم و از مامورین خواستم بدون تشکیل پرونده او را آزاد کنند. از آن تاریخ به بعد به فکر افتادم که محل خواب خود را تغییر دهم چون اکثر  مسافرین آن مسافرخانه معتاد بودند و اگرچه مرا نمی شناختند ولی ادامه زندگی و استراحت را برایم سخت و غیرقابل تحمل می کرد،در این فکر بودم.

که روزی بطور اتفاقی در خیابان قدم می زدم تابلوی "روابط عمومی سپاه پاسداران" به چشمم خورد. ناخودآگاه به آنجا رفتم. جوانی که بعدا فهمیدم از اهالی کاشان است پشت میز نشسته بود. احوال پرسی کردم و خود را معرفی نمودم. خوشحال شد.جوان مودب و مبادی آداب و خوش قلب و خوش فکر و با محاسن تازه روییده که با او درد و دل کردم. وقتی واقعه هم اتاقی شدن با معتاد را به او گفتم خیلی ناراحت شد و پیشنهاد داد در صورت موافقت می توانم از خوابگاه سپاه پاسداران استفاده کنم. دو روزی با خودم کلنجار رفتم و سرانجام تصمیم گرفتم به خوابگاه سپاه بروم و همین طور هم شد. خوابگاه آنجا هم به صورت تخت های چندطبقه سربازخانه بود و تختی را هم به من اختصاص دادند. چند روزی در آن محل استراحت کردم و ظهرها هم به آنجا می رفتم...

از بهترین خاطرات بیاد ماندنی از سپاه بخصوص از جوان موردنظر و دوستان او که جملگی اهل کاشان و اصفهان بودنداین است که یک روز ظهر ،پس از اتمام کار اداری به روابط عمومی سپاه رفتم که خوابگاه هم در آنجا بود. سپاهیان در حال خوردن نهار (آش) بودند. آن جوان مورد نظر که اگر حافظه نیم بند یاری کند حسینی نام داشت ، مرا به نهار دعوت کرد قبول کردم. وقتی نهار را آورد، دیدم نیمرو است. از او سوال کردم مگر نهار آش نیست، لبخندی زد و گفت آش به علاوه نیمرو. مات و مبهوت ماندم ،گفت ما نظامی و سپاهی هستیم به این آش عادت کرده ایم ولی شما مهمان ما هستید و غذای آش برازنده شما نیست.و من تخم مرغ را از بیرون تهیه و برای شما نیمرو درست کردم. وه !!چه ایثار و صداقت. وچه زود گذشت!دوران سخاوت و ایثارگری!چه آسان می گذرد فراموشی فضیلت های انسانی.

مدتی که در آنجا بودم خیلی محبت و مهربانی دیدم و احساس خوب و خاطرات آن راد مردان سختکوش و جوانان ساده زیست و خلاق منطقه محروم را هرگز فراموش نمی کنم.که با میل و علاقه وافر خدمت در آن منطقه واجب را شرعی می دانستند.و در این راه و در عنفوان جوانی از تمام مزایای زندگی خوب گذشته و خود را فدا کردند،جوانانی که سخت به دنبال نمونه بدیعی از جامعه آرمانی و اسلامی بودند.

پانزده روز بعد ابلاغی از ستاد پیگیری برای من صادر شد که عضو هیات پیگیری فرمان هشت ماده ای حضرت امام (ره) استان یزد شده ام به این خاطربا دوستان سپاهی خداحافظی کردم و آقای حسینی جوان کاشانی مرا با موتور به ترمینال رساند و باهم روبوسی کردیم و از او جدا شدم.جدایی از او لحظه ی سختی بود  من به طرف سرنوشت خود تهران و یزد حرکت کردم.سرنوشت او به شهادت رقم زده شد وقتی پس از یکسال و اندی بااتمام ماموریت ستاد پیگیری به ایرانشهر برگشتم و سراغی از آقای حسینی گرفتم ،با کمال تاسف متوجه شدم او به اتفاق دوستانش در منطقه جنگی شهید شده و به لقاء الله پیوسته اند. روحشان شاد و روانش آرام و آرمانهایشان مستحکم باد.

 

0 نظر برای “ خاطرات قضایی ایرانشهر و هم اتاقی با معتاد

منتظر نظرات شما هستیم

نگران نباشید، ایمیل شما منتشر نمیشود.