صفحه اصلی / اخبار/ چارسو / چترها را باید بست (2)

چترها را باید بست (2)

چترها را باید بست (2)

انتشار شماره اول "چترها را باید بست " بازتاب نسبتاً خوبی در بین دوستان حقوقدان داشت و بنده را مورد لطف و بزرگواری همیشگی خود قرار دادند و بر همین اساس مصمم شدم در صورت توان، نسبت به استمرار این ستون اقدام نمایم. لکن قبل از ورود به يادكردهاي این شماره اولاً از خوانندگان عزیز خواهشمندم اگر قسمت اول این ستون را نخوانده اند حتماً " شش مقدمه" شماره قبل را مطالعه فرمایند، ثانیاً چون بعضی از دوستان با نظر بنده در مقدمه سوم که با قطع و یقین اعلام نموده ام ما از پدرانمان مهربانتریم و فرزندانمان از ما مهربان تر خواهند بود، مخالفند، لازم دیدم یادکردی را به رفتار دخترانم اختصاص دهم که هرچند حقوقدان نیستند ولی به لحاظ تقویت موضعم که احتمالاً شمای خواننده نیز با آن مؤافق بوده و با آن برخورد داشته اید، مؤثر خواهد افتاد.

محمدرضا محمدی جرقویه ای

 

یاد کرد هشتم:

شبی در حال برگشت از مراسمی باتفاق خانواده ام بودم که جوانی در حالیکه دسته گلی در دست داشت به ما نزدیک شد و از ما خواهش کرد که یک گل از او بخریم، قیمت گل را پرسیدم گفت 2000 تومان، دخترانم اصرار کردند که حتماً گل بخرم، یک اسکناس 10000 توماني از جيبم در آوردم و به جوان گل فروش گفتم: :پول خرد داری؟ در حال جستجوی جیبهایش بود که چون حدس زدم به اندازه کافی پول خرد ندارد به او گفتم دو شاخه گل بر میداریم و به دخترانم گفتم : دو شاخه گل انتخاب کنید." دخترانم مریم و پردیس هر کدام یک شاخه گل انتخاب کردند و مابقی پول را گرفتم و به راه خود ادامه دادیم. بعد از جداشدن از جوان ، دخترانم از من گله کردند گه چرا همه گلها را از آن جوان نخریدم که بعد از تذکر ایشان، دیدم پر بی راه هم نمی گفتند آنها می گفتند گل ها را می خریدی ،هم دل جوان را شاد می کردی هم گل ها را به همسایه های مجتمع یکی یکی هدیه می دادیم.

بعد از دختر بزرگترم سؤال کردم چرا در انتخاب گل اینقدر دقت کردی و طولش دادی؟

گفت:"من گشتم ببینم بین این گلها کدامیک از بقیه پیرتر و پژمرده تر است که همان را انتخاب کنم تا آن جوان شانس فروش بیشتری برای بقیه گل ها داشته باشد.

آنجا بود که  بر ادعای من که با گذشت بیش از 40 سال از سنم، این مهربانی ها به فکر من خطور نمی کرد، مهر تأیید زده شد و یاد شبیه به این رفتار از مرحوم سید علی قاضی طباطبایی عارف بزرگ افتادم که ایشان هم  در خرید کاهو در نجف همین رویه را داشته است.

رویکرد نهم:

من از سال 83 که بازپرس بودم افتخار همکاری با جناب آقای حسن رحیمی دادستان فعلی استان اصفهان را داشتم، آن زمان ایشان معاون دادستان و مسئول اظهار نظر پرونده های رسیدگی شده توسط بنده بود که بعدها هر دو از دادسرای اصفهان منتقل شدیم ولی شناخت لازم و کافی از عملکرد و افکار ایشان داشتم، تا اينكه  به صورت اتفاقی مطلع شدم بعد از اینکه دادستان اصفهان شده اند، خانمی که شوهرش به اتهام حمل و نگهداری مواد مخدر در زندان بوده به وی مراجعه نموده و قصد عفو شوهرش را با طرح در كميسيون عفو داشته و از اینکه دخترش به لحاظ زندانی بودن شوهرش مجبور به ترک تحصیل شده و همچنین اگر مبلغ باقیمانده قسط خانه خریداری شده مسکن مهر را ندهند ممکن است ، خانه را از دست بدهند، اظهار ناراحتی کرده بود، که ایشان علیرغم اینکه در این دو مورد وظیفه ای نداشته با استفاده از حقوق شخصی خودش و حمایت انجمن حمایت از زندانیان، هم دختر ترک تحصیل کرده را به دانشگاه بازگردانده بود و هم اجازه نداده بود خانه از دست ایشان خارج شود.

زمانیکه برای چاپ این مطلب به ایشان زنگ زدم و از ایشان خواستم اجازه نقل این مطلب را بدهند و مفصل دلیل آوردم که ما وظیفه داریم خوبی ها را بگوییم، با اکراه پذیرفتند، و در آخر گفتند حال که قصد چاپ این مطلب را داری پس اجازه بده مطلب تکمیلی را هم بگویم و آن اینکه روزی در حال رانندگی در اطراف کوه صفه باتفاق دخترم بودم که به لحاظ شیب زیاد جاده، کامیوني کنترل ترمز را از دست داد و به خودرو من برخورد کرد، این تصادف شبیه به تصادف های دیگری که گاه و بیگاه در این منطقه می شد و علیرغم تدابیر امنیتی از قبیل حوضچه شن و ... همیشه با قتل چندین نفر همراه است بود ، ولی در این حادثه به طرز عجیبی ماشین چرخید و ردیف جلو، هیچ آسیبی ندید و از اینکه بدون هیچ آسیب و تلفات جاني این تصادف رخ داد، خودم متعجب بودم.

دقایقی بعد، خودروی که در حال عبور بود، متوقف شد و همان خانم و همسرش که بعداً مشمول عفو شده و آزاد شده بود از خودور پیاده شده و وقتی وضعیت تصادف را دیدند و من را شناختند بدون تبانی قبلی و یکصدا گفتند :" بوالله قسم لحظاتی قبل ما در خودرو بودیم و به یادشما افتادیم و هر دو با هم شما را دعای خیر می کردیم که از پاشیده شدن کاشانه ما جلوگیری کرده اید علیرغم اینکه می توانستید بی تفاوت باشید.

البته من اضافه می کنم ایشان نمی توانست بی تفاوت باشد چرا که طبق قانون همبستگی و شرح مفصل مقدمات شماره قبل بنی آدم اعضای یکدیگرند.

رویکرد دهم:

یکی از قضات خوشنام و بزرگوار اصفهان که اینجانب چندین سال افتخار همکاری با ایشان داشتم جناب آقای دكترمحمدعلی کارگر بودند که مسئولیت معاونت قضایی رئیس کل دادگاههای عمومی و انقلاب شهرستان اصفهان را داشتند و من سالها در پستهای دادرسی و رئیس يكي از شعب دادگاه هاي عمومی و حقوقی اصفهان تحت نظر ایشان فعالیت می کردم و عملاً رئیس ما فوق اینجانب بوده و قبل از اینکه رئیس شعبه شوم، با پست دادرسی یکی دو سالی در معاونت اجرای احکام دادگستری با ایشان و جناب آقای چهره راضی در یک اتاق، مسئولیت اجرای احکام حقوقی را داشتیم.

دو درسی که از ایشان در این مدت آموختم یکی سعه صدر و بزرگ منشی بود که در ایشان بود و در طول ایامی که فشار کار زیاد بود، با درک موضوع و بدون اینکه نگاه مکانیکی به همکار زیر دست خود داشته باشد، به همکاران بویژه اینجانب انرژی مثبت می داد و هر چند هیچ گاه جز دوستان درجه اول وی نبودم ولی آن چنان احساس امنیتی ازناحیه ایشان داشتم که یقين  داشتم از ناحیه این شخص که بالا دست من است هیچگاه خطری مرا تهدید نمی کند به عبارت دیگر می دانستم که در ذات وی، مچ گیری و یا تضعیف نبود، و این احساس امنیت باعث می شد که از وجود او انرژی مثبت بگیرم. مطلب دیگری که از وی آموختم، سعی او در حل مشکل مردم بود، و بشدت از اینکه با چسبیدن به مر قانون، بی تفاوت نسبت به مشکل مردم باشیم نفرت داشت، و بر همین اساس رویدادی در زمان وی شکل گرفت که همگی در جهت حل مشکل مراجعین بود.

روزی از روزها بين ايشان و یکی از دادورزان اجرا بر سر نحوه اجرا اختلاف پیش آمد و من بدون توجه به صحبتهای ایشان، به کار خودم مشغول بودم که ایشان مرا مورد خطاب قرار داد و با طرح مسأله گفتند :"بین نظر من و نظر دادورز، تو قضاوت کن."

بدیهی است در شیوه مدیریتی، خیلی ها اعتقاد دارند نظر مدیر صائب است و حکمیت در اینمورد صحیح نیست ولی ایشان در خصوص مدیریت خود، سعه صدر زیادی داشت، من وقتی صحبتهای دو طرف را شنیدم مثل همیشه که معمولاً قضایا را با دید طنز می نگرم ، گفتم جناب کارگر آخر چه بگویم ای کاش از من نمی خواستید قضاوت کنم، پرسیدند : چرا؟

گفتم : چون من مانده ام از یک طرف رئیسم قراردارد و از طرف دیگر حق، من چه کنم که شرمنده، نشوم.

ایشان خندیدند و گفت طبق نظر دادورز اقدام می کنیم.

رویکرد یازدهم:

در شهریور ماه سال 94 توفیقی دست داد و سفری داشتم به تاجیکستان، در آنجا با شخصی که از ذکر نام او معذورم ولی از اعضا و هیأت مدیره يكي از کانون هاي وکلای تاجیکستان بود، رفاقتی حاصل شد، و شبی در خانه وی شام میهمان بودیم، علیرغم اینکه موقعیت بالایی در بین وکلای آن دیار داشت ولی از نظر سطح زندگی و امکانات بسیار پایین و در عين حال عيالوار بود و برای من عجیب، بگذریم، در این گفتگو و دوستی که حاصل شد، متوجه شدم که ایشان دچار بیماری صعب العلاج مرتبط با کبد شده و تا نزدیکی مرگ رفته و با تلاش پزشکان ایرانی و در ایران نجات یافته است.

او در صحبتهایش مکرر به این مطلب اشاره می کرد که در اثر حمایتهای مالی شخص اقاي فرهاد رستم شیرازي جان دوباره یافته است و خود به تنهایی قادر به تأمین مخارج درمان خود نبوده است و از این بابت آن شخص و همسرش خود را مدیون محبتهای آقای رستم شیرازی می دانستند.

(لازم است بدانید آقای فرهاد رستم شیرازی که از بچه های جبهه و جنگ بوده و در دوره قبل رئیس کانون وکلای اصفهان بود و صدای خنده های بلند وی ساختمان کانون وکلای اصفهان را بارها و بارها لرزانده و مستهلك نموده است، تا مدتها پس از ریاست برکانون، از تكيه  بر صندلی ریاست خود داری می نمود و در کنار میز و روی صندلی های کاناپه ای کانون پذیرایی مراجعین بود تا اینکه با تغییر دکوراسیون اتاقهاو کوچک کردن اتاق مدیریت ظاهراً ناگریز از استفاده از میز و صندلی مدیریت شده -البته تکیه دادن یا ندادن به صندلی بحث مهمی نیست -آنچه مهم است این است که حیف است خیرخواهی جامعه حقوقی برای مردم ناگفته بماند و تصور مردم نسبت به دیگران بویژه حقوقدانان منفی باشد. 

misaghmohamady@yahoo.com