صفحه اصلی / اخبار/ چارسو / جلال میهمان ابدی شهر ری

به بهانه چهل وهشتمین سال در گذشت جلال آل احمد

جلال میهمان ابدی شهر ری


مسلم آقا صفری
جلال میهمان ابدی شهر ری

سال تحصیلی 42-43 بود و من نمیدانم چرا آمدم در این دبیرستان ثبت نام کردم .دبیرستان دکتر رضا زاده شفق .در آنسال محل دبیرستان اول خیابان خانقاه بود .از طرف خیابان سعدی ومحدوده چهار راه سیدعلی .دوتا ساختمان قدیمی بود که بهم راه داشت وورودی مدرسه در یک کوچه بن بست باریک بود .همانجا که در خرداد 42 یکی دوتا باتوم هم خوردم .آنروز زنگ دوم نوبت صبح دبیرمان نیامده بود واغلب بچه ها جلوی در ورودی رو به پنجره سمت حیاط جمع شده بودند ووراجی میکردند .نگاهم به کلاس انور حیاط که در سطحی پائین تر از کلاس ما قرارداشت یا مینمود وما کاملا داخل انرا میدیدیم جلب شد . معلمی که آنجا حضور داشت را تا انروز ندیده بودم .شکل طاهرش هم با همه معلم ها فرق داشت .قدش نسبتا بلند بود وباریک .موهای سپیدش در میان موهای پرپشت سیاهش خودی نشان میداد وگونه های استخوانیش وسبیل .سبیلش خیلی نمود داشت .شبیه سبیل دراویش نبود اما .آن لباس مرتب آراسته (کت وشلوار تیره راه راه ویقه بلیزر وکراواتی با گره کاملا حرفه ای )نمیتوانست درویشی باشد.زنگ بعد آمد به کلاس ما .بچه ها که اغلب در مراحل پایانی سن بلوغ بودند وقُد وبد اخلاق وکمی هم بد دهن .دبیر کمی صبر کرد وبعد با صدائی که بلند نبود ولی محکم بود گفت آقایون بفرمائید بشینید.صدایش یکجوری بود .یکجوری که وسط آن همه جنجال راهش را بسوی گوش همه باز کرده بود .آنی سکوتی خاص حاکم شد وهمه حرفهایشان را نصفه نیمه رها کردند ورفتند سر جایشان .بی هیچ مقاومتی.معلم گفت .سلام جوونا ،من جلال آل احمد هستم .بجای برادرم شمس که معلم شما بود وبرای مدتی به مسافرت رفته ، آمده ام . من تا آنروز تقریبا تمام کتابهای اورا خوانده بودم .همه را باولع .هرچند بسیاری از آنها را نفهمیده بودم اما تصویری که از او در ذهنم داشتم اینجوری نبود .انروز تا اخر کلاس محو تماشایش بودم.انقدر محو که هیچ چیزی نمیدیدم جز او .اما انگار اورا هم نمی دیدم چون بخود که آمدم بالای سرم بود وگفت کجائی جوون با ما نیستی.گفتم اتفاقا فقط با شمایم گفت با جمع باش.اینها تقریبا عین عباراتی است که مبادله شد .بعد از بچه ها خواست خودشان را معرفی کنند.کامبیز فرخی بود وجمید تابنده ومجید امیری وهوشنگ پیکانو وحسین پاک ومحسن سلمانچی که پدرش همان دور وبر سلمانی داشت وبعدها با اوبود که صبح های جمعه سینما ادئون را اجاره میکردیم وچر میشد از دختر وپسرهای جوان وحسین اسلامی که پدرش جنوب مسجد سپهسالار گل فروشی داشت ودیگرانی که بعد از بیش از نیم قرن نامشان را فراموش کرده ام وهفت هشت تائی همکلاسی های ارمنی که اغلب همان اطراف سکونت داشتند وخجالت روی همه ایشان را دارم که نامشان را فراموش  کرده ام خصوصا انکه یک بعد از ظهر وقتی توی دستشوئی بود ،در دستشوئی را قفل کردم وبعد تعطیل مدرسه فراموش کردم بازش کنم وغروب آقای کمالی (فراش مدرسه)در آرامش کوچه ،صدای اورا شنیده بود واز حبس رهانده بودش.

 

 

این دبیر تازه شیوه درس گفتنش هم با بقیه فرق داشت .به کتابهای درسی اعتنائی نداشت .میگفت انها را خودتان بخوانید .یاد دارم که اولین تکلیفی که داد این بود که از همانجا که نشسته اید بیرون از پنجره را نظاره کنید وبنویسید که چه میبینید وبعد با حوصله ووسواس می آمد وسر جای بچه ها مینشست ونوشته آنها را میخواند وایراد میکرد که چرا فلان چیز را ندیدی واینجوری وارسی میکرد که بچه ها چقدر دقت وتوجه دارند .من از پنجره شیروانی قرمز رنگ پشت بام ساختمان کناری را میدیدم که با گِل اُخری گِل اندود شده بود .راستش من نمیدانستم که این رنگ حاصل گِل اندود با گِل اُخری است این را اوبمن گفت وقتی پرسید که چرا شیروانی قرمز است .وجودش ذوق نوشتن را در من تحریک میکرد ودر دیگران هم لابد همینطور.این را از نوشته حسین اسلامی وقتی از سائیده شدن ته قابلمه غذا نوشته بود فهمیدم .لطیف ونمکین مینوشت.ونوشته های کامبیز که سخت شیفته همینگوی بود وجلال نگران بود که همینگوی زدگی اورا غرب زده کند .این را خودش گفت .

محل مدرسه مارا بعد از مدت کوتاهی عوض کردند ومنتقل شد به کوچه تلگرافخانه روبروی مسجد قائم .ساختمان بزرگی بود که یقینا برای مدرسه نساخته بودندش .احتمالا خانه یکی از اعیان سابق بود در سه طبقه وبا اتاقهای متعدد وبزرگ شاید هم اداره ای ،چیزی بوده وروبروی مدرسه ما یک دبستان ودبیرستان دخترانه ویژه ارامنه بود که بچه های مدرسه ما خیلی آنهارا اذیت میکردند ومدیر شان بارها آمده بود پیش رئیس دبیرستان ما به شکایت .رئیس دبیرستان آقای بسکی بود مردی بلند قامت ولاغر اندام وبسیار مرتب .اما ناظم آقای صدریان بود کوتاه قد وکمی چاق .خیلی سعی داشت با ما که لندهورهای مدرسه بودیم رایطه دوستانه برقرار کند که نظم مدرسه بواسطه ما شکل بگیرد. ما هم از این بابت بسیار سوء استفاده میکردیم .توی این ساختمان جدید بود که ما اتومبیل جلال را دیدیم یک هیلمن انگلیسی مدل سال هزارونهصدوپنجاه وچند.کوچه نسبتا پهن بود وجای کافی برای پارک کردن ودور زدن والبته هل دادن ماشین جلال تا روشن شود .این تقریبا هرروز توی سرمای زمستان سال چهل ودوتکرار میشد .زمان زیادی در مدرسه جدید نمانده بودیم که جلال رفت به حج .بیست وچند روزی نبود شاید یکماه .در این فاصله کلاسهای اورا اسلام کاظمیه میگرداند .اورا هم پیش از این ندیده بودم ولی اسمش را در مجلات ادبی ودیگر مجلات گاه دیده بودم .از او هم خوشم می آمد عینکش را با زنجیر نازکی به گردنش می آویخت که آنوقتها زیاد معمول نبود.اوهم با دیگر معلمها فرق داشت .با او بود که از جنگ چهانی دوم وبمباران هیروشیما وناکازاکی را بحث کردیم وتصویری از مجله ای خارجی را که عنوانش بود "سایه مردی که نیست " عکسی از مردی که امواج انفجار اتمی اورا شبیه فتوکپی روی پله های خانه اش منقوش کرده بود.وبا او بود که از یک نویسنده هندی قصه ای خواندیم که قهرمان قصه پس از یک جنگ مذهبی طولانی ، از بیان مذهبش ابا داشت ومیگفت چه فرقی میکند که مذهبم چیست هر چه که باشد اگر هم مذهب تو نباشم مرا خواهی کشت .چندی پیش از نوشته ای از دکتر منوچهر ستوده که سال پیش فوت کرد دانستم که اسلام کاظمه در پاریس خود کشی کرده است ودرگورستان پرلاشز مدفون جلال از حج برگشت .سرش را تراشیده بود.خیلی تلاش کردیم که بدانیم چرا به حج رفته .انجا چه کرده وچه دیده اما او با ترفندو گاهی با اخم وخشم نمایشی از زیر بار پاسخ در میرفت .میگفت صبر کنید دارم مینویسم .راستش برای ما اغلب قابل فهم نبود سفر میقاتی جلال .شاید توضیحش برای ما بچه های پانزده شانزده ساله آسان نبود .شاید ما هم بلد نبودیم که چطوری از او بپرسیم . سال بعد یا بعدتر خسی در میقات منتشر شد ولی جلال دیگر به مدرسه ما نمی آمد .شمس بود وپاسخ هایش که "از خودش بپرسید "با کامبیز گاهی میرفتیم دفتر مجله بامشاد. مال اسماعیل پور والی که از اوهم خوشم میآمد .از خودش ونوشته هایش (گویا آن سالها ،سالهای خوش آمدنم بود چون متاسفانه  این سال ها بیشتر بدم میآید از خیلی ها بدون اینکه دلیل معقولی برای آن داشته باشم).شااله ناظریان سردبیری میکرد وصفحه های ادبیات را شمس مدیریت میکرد .وگاهی میرفتیم دانشکده علوم اجتماعی بالاتر از سازمان برنامه .شمس در آنجا عکاسی درس میداد گمان کنم به آنها که باستانشناسی میخواندند وآتلیه ای داشت ودفتری .ویکی دوبار هم رفتیم خانه اش در کوچه ای منشعب از خیابان کاخ حول وحوش کوچینی که فرهاد آنجا میخواند .اتاق شمس جالب بود تزییناتش اره ورنده وابزار نجاری وتراش چوب واز این دست ولی هیچوقت ندیدم که مجسمه ای چیزی تراشیده باشد.انوقتها برخلاف بعد ها ،شمس نه ریش میگذاشت ونه سبیل وتیپش من را یاد هنرپیشه فرانسوی ادی کنستانتین مینداخت.

اینجا مدرسه جالبی بود .من عبدالحسین  آل رسول را هم همینجا شناختم .جبر ومثلثات درس میگفت .وسط درس یکباره ماتش میبرد .انگار توی کلاس نبود انگار در دور دستها به چیزی تمرکز کرده بود که ما نمیدیدیم .بعد که برمیگشت نه انگار که لحظاتی نبود .بحثش را ادامه میداد. بعد ها از گفته های پراکنده اش فهمیدم که موسیقی هم میداند وبا سازی مانوس است وبعد ها فهمیدم که مدیر انتشارات نیل است وترجمه هم میکند.تا آنوقت هیچ چیزی از او نخوانده بودم .بعدها مردی برای همه فصل ها را که نمایشنامه ای از رابرت بالت نمایشنامه نویس انگلیسی ترجمه کرده بود خواندم .چندان مرا نگرفت .احتمالا نفهمیدمش.از آن سالها بیش از نیم قرن میگذرد .مجید امیری رفت دانشگاه مشهد وهمانجا درس خواند وشنیدم که همانجا تدریس میکرد که بازنشسته شد یا اخراج یا همچین چیزهائی.تا چندسالی بعد گاهی تلفنی با او مراوده ای داشتم وبعد دیگر هیچ .هوشنگ پیکانو توی تشکیلات بلیط های بخت آزمائی حسابدار شد وبعدها در تهرانپارس فروشگاه لباس دایر کرد وسالهاست که خبری از اوندارم .حسین پاک وحسین اسلامی وحمید تابنده وبسیاری دیگر را پس از سالهای دبیرستان هرگز ندیدم کامبیز فرخی را آخرین بار در سال 51 دیدمش .لابدآمده بود که والدینش را ببیند و تجدید دیدار. من پدرش را خیلی دوست میداشتم .وکیل دادگستری بود .توی همان سالهای دبیرستان که من وکامبیز میرفتیم انجمن ایران وامریکا که مثلا زبان بخونیم وهفته ای یک روز هم میرفتیم باشگاه انجمن که در خیابان وزرا بود ودر ان سالها از معدود ساختمانهای ان محدوده بود . پدرش با اتومبیل فولکس قورباغه ایش مارا میرساند وبرگشتن خودمان تا بلوار الیزابت پیاده می آمدیم تا از آنجا بتوانیم وسیله ای برای رفتن به منازلمان پیدا کنیم .توی باشگاه سیگارهای خارجی عرضه میکردند با نوشابه های سبک وما عاشق سیگار چسترفیلد بودیم که بدون فیلتر بود وشکل واندازه اش مثل اشنوویژه خودمان بود وهم همینگوی در یکی از قصه هاش اسم این سیگاروبرده بود اینجوری هم حس روشنفکریمان ارضا میشد وهم احساس پرولتری مان.یک پاکت میگرفتیم وبا هم نصف میکردیم تا هفته بعد .هزار سوراخ وسنبه قایمش میکردیم که پدرمان نبیند.پاکتش را دور نمی انداختیم که برای هفته بعد که سیگارمان را نصف میکنیم هر دوتامان پاکت داشته باشیم ووقتی میریم توکافه صفای خیابان پهلوی وساعتها مینشینیم با یک پیاله بستنی ،پاکت سیگار چسترفیلدمان روی میز باشد .من اغلب قبل از رفتن به منزلمان که توی نظام آباد بود میرفتم به خانه کامبیز .منظورم خانه پدری او که در خیابان تنکابن کوچه مشیر معظم ودیوار بدیوار معبد هندی ها بود وروبروی خانه پروفسور محسن هشترودی.حیاط بزرگی داشت وساختمانی قدیمی با دیوارهائی قطور .ما یکراست میرفتیم توی اتاق کامبیز که در طبقه دوم بود وتقریبا بقیه ساختمان را هیچگاه ندیدم مگر انجاها که مقابل چشم بود .بعد از آنسال دیگر اورا ندیدم .سال 57توی بحبوحه انقلاب که اغلب اخبار را از بی بی سی میگرفتیم صدای اورا  از آنجا شنیدم که خبر میگفت ودیگر هیچ .تا از یکی از نامه هائی که ابراهیم گلستان برای احمد رضا احمدی نوشته بود دانستم که کامبیز خودکشی کرده است .نمیدانم چگونه اما یادم می آیدکه اوهمیشه از مرگ همینگوی با اشتیاق خاصی حرف میزد .این را هرگز نفهمیدم که اودر سالهای دور ازایران چه میکرد وچگونه روزگار میگذراند ولی در سالهای حضورش در ایران آدم ناشناخته ای نبود خصوصا در نزد اهل قلم ولی مرگش خیلی بی صدا بود.مرگ جلال هم هرچند ذرسال 48 خیلی سروصدا بپا کرد وشایعه کشته شدنش بدست ساواک ، .وخیلی ها که به این قصه دامن میزدند ازجمله شمس، اما آرامگاهش خیلی غریب و محجور افتاد . آرامگاه مردی با 46 سال سن وحدود چهل اثر ماندگار و ابداع نثری که تا کنون حریفی نداشته است  باید چیزی باشد لایق او .

0 نظر برای “ جلال میهمان ابدی شهر ری

منتظر نظرات شما هستیم

نگران نباشید، ایمیل شما منتشر نمیشود.